محدثهمحدثه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
پیوند عاشقانمونپیوند عاشقانمون، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

محدثه عسل مامان و بابا

بیست و سومین ماهگرد عسلی

ماهگردد مبارک اتفاقات ماهی که گذشت:  دختر گلمو از پوشک گرفتم  وقت بیرون رفتن عسلی  داخل صندلی ماشینش می شینه  دندان اسیا سمت راست پایین دخملی در حال در اومدنه  سر گرمی اصلی  محدثه رنگ امیزی کتاب های نقاشیشه     ...
28 آذر 1392

لغت نامه عسلی

گوشی ---------اوشی چشم--------- دش مادر جون ------مامانا کفش------دش نشستن------نشین  نقاشی--------نشی به همه عروسک هات میگی داداشی گوش -------اوش سر------س-  سلام -----سا  گردو-----ددو  دماغ-----ماغ لباس----تاس خاله----هاله قارچ----چاچ سر خوردن ----سوس پیشی-----ایشی کشک----تش شکست----شش خونه----هونه خیس-------سیس سر-----سور دوست----دوس هر وقت میگم اسمت چیه میگی نازی الهی من فدات بشم همه ی وجودم  تمام ترانه هایم ترنم یاد توست وتمام نفسهایم  خلاصه در نفسهای توست . ای زلاتر از باران و پاکتر از آیینه به وجود پر مهر تو می بالم  وتو را آن گونه که...
9 آذر 1392

محدثه ماست ندیده

دختران فرشتگانی هستند  از آسمان برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان ا آخی دخترم تا حالا ماست  موسیر با چیپس نخورده بود به خاطر همین  دیگه نتونست  خودشو کنترل کنه  و از همه ی اعضاش برای  تند تر خوردن کمک گرفت  آخه می تر سید منو باباش همرو بخوریم و چیزی به اون  نرسه اما بر عکس شد.  با وجود خستگی زیاد مجبور شدم دخملی رو ببرم حموم چون اینقدر موهاش بوی ماست موسیر میداد که نمیتونستم تا صبح حضورشو کنارم تحمل کنم  ...
7 آذر 1392

وقتی محدثه لجباز می شود

هفته پیش 7صبح رفتم دانشگاه و ساعت 8 شب رسیدم  و طبق معمول  پنج شنبه ها شامو خونه مادر شوهرم موندیم بعد از شام اماده شدیم  که بیایم خونه اما طبق معمو ل همیشه محدثه خانم تشریف نمی اوردن  از ما اصرر به رفتن و از خانمی پا فشاری برای موندن اون وسط هم پدر شوهرم  همش میگفت بهش زور نگید و با رضایت ببریدش منم خیلی ناراحت شدم  و  با خود م گفتم مگه نمیبینی چقدر خستم دیگه رضایتو کجای دلم بزارم خلاصه  چند دقیقه ای با فکر عصبانییت از دست پدر شوهر گذشت و وقتی که دیدم بنده  خدا با اینکه چشماش از زور خستگی به زور بازه و چندین برابر خسته تر از من اما  همش دنبال راضی کردن محدثه اس به رفتن ب...
7 آذر 1392

تمارض

  با ارزش تر ازتو، توهستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده قدم به قدم باتو،لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت، ماندن خاطره هایی که مرور کردن آن در آینده ای  نزدیک دلها را شادمیکند و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه های زندگی ام است پایانی ندارد زندگی ام با تو آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم  آنگاه که با توام هیچ روزی را فراموش نمیکنم ا از صبح که بیدارشدم  محدثه هر چند یکبار پاشو میگرفت  و کلی ای و اوی میکرد منم خیلی نگران شدم و بعد از ظهر هم  همین قضیه دوباره تکرار ش...
6 آذر 1392

دلنوشته

روز اول که قدم های نازنینت را در وجودم نهادی دلم را لرزاندی و من دیوانه وار   منتظر آمدنت بودم تا اینکه پا به عرصه ی وجود نهادی...   و امروزتو را با تمام وجودم می ستایم زیرا که با آمدنت     بهترین نام دنیا را به من بخشیدی و من با تو طعم زیبای مادری را چشیدم...  نازنینم بهترین روزهای جوانیم را برایت سپری میکنم     بی آنکه به گذر عمرم نگاهی بیاندازم به امید فردایی روشن برای تو...   ...
2 آذر 1392
1